روستای آمره
موقعيت جغرافيايی
آمره روستايی است از بخش خلجستان قم ، که با شهر قم 86 کيلومتر، با مرکز بخش (دستجرد) 8 کيلومتر و آشتيان تفرش 30 کيلومتر فاصله دارد. اين روستای کوهستانی در منتهی اليه غرب استان قم واقع است و با استان مرکزی همسايه است .
اين روستا در تابستان ها حدود 300 خانوار و نزديک به 1500 نفر جمعيت دارد و زمستان ها حدود 70 خانوار و 130نفر در آن ساکن هستند و به دليل مهاجرت بی رويه تقريباً به شکل نيمه ييلاقی درآمده است .
موقعيت دقيق جغرافيايی آمره درکتاب «فرهنگ جغرافيايی » چنين آمده است :
«ارتفاع از سطح دريا 2020 متر، عرض جغرافيايی که 3432، طول جغرافيايی 5090» آمره درميان کوه ها و باغ هايی محصور شده که از غرب به شرق گسترده شده اند و آب راهی که از کنار روستا می گذرد نيز مسير غربی ـ شرقی را طی می کند.
آب شرب اين روستا از يک حلقه چاه ، تأمين می شود و زمين های کشاورزی و باغات آن توسط يک چشمه و چهاررشته قنات به شکل خرده مالکی آبياری می شود.
وضعيت تاريخی
قديمی ترين ذکری که از آمره در کتب تاريخی آمده است ، مربوط می شود به تاريخ قم که در قرن چهارم به نگارش درآمده است ؛ در تاريخ قم آمده : «آمره کيخسره (کيخسرو) ملک آن را برای خاصه خود بنا کرده و آتشکده او بوده است .»
جز اين مورد، نام آمره را فقط می توانيم در سفرنامه ها و حسب حال هايی بيابيم که در دوره قاجار نگاشته شده اند؛ ازجمله ناصرالدين شاه قاجار درکتاب سفرنامه عراق عجم و در سفرنامه عتبات ، عبداللّه مستوفی در کتاب شرح زندگانی من و دکتر مقدم در کتاب گويش های و فن و آشتيان و تفرش هر کدام به مناسبت به مطالبی اشاره نموده اند.
آن چه مسلم است تاريخ بنای آمره به قرن 4 قبل از ورود اسلام برمی گردد، وجود قبرستان های زرتشتيان (گبرها) درقسمت شمال غربی روستا، کشف اشيای قديمی و سکه های طلا، وجود پايه های قلعه قديمی در کوه شمالی موسوم به کوه قلعه مُرّ، وجود چنار قطوری در ميان روستا که سن تقريبی آن در نشريه درختان کهنسال استان قم بالای 1000سال برآورده شده است ، وجود حمام قديمی با قدمت بيش از 800 سال و رواج گويشی که باقيمانده زبان پهلوی اشکانی است دلايلی متقن و محکمی هستند که اين مدعا را به اثبات می رساند.
اما آن چه که بيش از ديگر موارد ذهن پژوهشگران دهه های اخير را به خود جلب نموده گويش آمره است که در ادامه به اختصار معرفی می شود.
گويش آمره
گويش آمره بازمانده يکی از شاخه های پهلوی اشکانی است که هم از نظر واژگان و هم از نظر قواعد صرفی و نحوی بسياری از عناصر زبان های باستان ايران را در خود حفظ نموده است . اين گويش با گويش های نايه (يکی ديگر از روستاهای خلجستان )، گويش قديم آشتيان ( که هم اکنون از بين رفته است )، گويش کهک (يکی از روستاهای تفرش )،گويش وفی (در فراهان ) و گويش دليجان و بسياری ديگر از گويش های پراکنده مرکزی ايران است که در ناحيه ای مابين قم ، اراک ، کاشان و اصفهان رايج است ؛ هم خانواده است و يک نسل عقب تر با گويش های شمال غربی از جمله گيلکی ، مازندرانی ، کردی ، سمنانی ، لاشلردی ، سرخه ای، شهميرزادی و... پيوند دارد. زيرا جملگی گويش ها وزبان های مذکور متعلق به زبان های پهلوی ميانه (پارتی ) می باشند.
وجود صيغه سوم شخص مؤنث ، اسامی مونث با نشانه a پايانی ، شناسه های آغازين و ميانی و پايانی برای افعال گوناگون ، تکواژ مجهول سازِ ia ،حرف های اضافه اختصاصی ، افعال پيشوندی بسيار متنوع ، ظرفيت تصريفی و اشتقاقی در واژه سازی ، نشانه های ويژه مصدرساز، وندهای نقش نمای فاعلی و مفعولی و... بخشی از دهها ويژگی اختصاصی گويش آمره است که هم در ارتباط با زبان های باستانی قابل تأمّل است و هم از نظر دستوری چهارچوبه استوار زبان را نمايان می سازد.
متأسفانه در دهه های اخير به دليل گسترش رسانه های عمومی ، مهاجرت های بی رويه ، توسعه آموزش همگانی وارتباطات و از همه مهم تر احساس حقارت اجتماعی ، خانواده ها از آموزش اين گويش به فرزندان خود امتناع می ورزند و به تدريج با از ميان رفتن نسل کهن سال و تغيير شيوه های معيشت و از ميان رفتن صنايع و حرف و مشاغل سنتی بسياری از ظرافت ها و دقايق گويش آمره رو به فراموشی است و بی شک در آينده ای بسيار نزديک اين گويش هم ، مانند ديگر گويش ها و لهجه های اصيل ايرانی برای هميشه به تاريخ سپرده خواهد شد.
آداب و رسوم
1. چاووشی خوانی
چاووشی آوازی است که با صدای زيبا و دل نشين خوانده می شود و خبر عزيمت يا بازگشت زايری را از اماکن مقدسه اعلام می نمايد. در آمره رسم بر اين بوده که يک هفته قبل از عزيمت زاير، چاووش خوان بر پشت بام منزلی و يا مسجدی با اشعاری زيبا به اطلاع عموم می رساند، که شخص قصد سفر به مکه معظمه يا کربلای معلا يا مشهد مقدس را دارد و به تناسب مقصد، اشعار تفاوت داشته است . از فوايد چاووشی خوانی اين بوده که ديگران را برای عزيمت تحريض می نمود و چه بسا در طی همين هفته گروهی گرد می آمده و به زيارت نايل می شده اند.
در روز مسافرت چاووش خوان بر فراز پشت بام اولين قصد کننده مستقر می شده و اهل محل و دوستان با شنيدن بانگ چاووش بر در خانه وی تجمع می نمودند و با ديده بوسی او را بدرقه می کردند و التماس دعا می گفتند. اين عمل به تعداد زوّار تکرار می شده تا تمام آن ها در ميان روستا جمع می شدند و اهالی زايرين را به اتفاق راهی می نمودند و گاهی نذورات و هدايای نقدی خود را به ايشان می دادند و به انتظار سوغات می نشستند. هنگام بازگشت نيز چاووش خوان با بانگ خوش اهالی را به استقبال و ديده بوسی فرا می خواند.
پس از رفتن زوّار، بستگان ايشان مقداری خشکبار در بشقابی قرار می دادند، آن را در دستمالی ابريشمی می نهادند به چاووش خوان تقديم می نمودند؛ پس از بازگشت نيز خود مسافر هديه ای مناسب به عنوان سوغات و دستمزد برای وی می آورد.
2. جار زدن يا وُنگ زيه
جار به معنی فرياد و بانگ بلند است . چنان چه گوسفند يا چهارپای شخصی پس از بازگشت گله از صحرا، به خانه نمی آمد. صاحب گوسفند بر بام می رفته و با صدای بلند فرياد می زد که خدا پدر و مادر کسی را بيامرزد که گوسفندی را با اين مشخصات که متعلق به بنده است و اشتباهاً به خانه او رفته برگرداند يا اطلاع دهد تا خود شخص برود و گوسفند را بياورد.
3. مناجات خوانی
سحرخوان يا مناجات؛ اشعاری زيبا، دل انگيز و شنيدنی بود که در سحرگاه ماه مبارک رمضان با صدای رسا و گيرا برای بيدار نمودن مردم جهت دعا و نيايش و صرف سحری بر بام منازل خوانده می شد. مناجات خوان اشعار خود را آن چنان باحزن و سوز ادا می نمود که هنوز هم اهالی با حسرت از اين سنت حسنه ياد می نمايند و اظهار تأسف می نمايد که اين رسم فراموش شده و صدای بلندگو جای آن را گرفته است .
يک بيت مناجات چنين است :
الهی به حق دل دغدار يا الله به آه يتيمان ، به شب های تار يا اللّه
باورها
باورها مجموعه ای از اعتقادات عاميانه اند که شايد هيچ گونه منبع معتبر يا مرجع قانونی و شرعی نداشته باشند؛ ليکن اگر از سر تأمّل بدان ها نگريسته شود مشخص می شود که لايه های زيرين آن را اعتقادات ملی ، مذهبی ، تاريخی ،اسطوره ای و يا حتی فلسفی هر چند فلسفه عاميانه تشکيل می دهند. هر چه باشد اين سخنان شبه حکيمانه حاصل تجربيات يک ملت در طی قرون و عصار است . چند نمونه از اين باورها به قرار زير است :
1. می گويند زمين روی شاخ گاوی قرار دارد و خود گاو بر گرده ماهی سوار است ، گاو هر چند مدت يک بار خسته می شود و زمين را روی شاخ های خود جابه جا می کند، منشاء زلزله همين جا به جايی است .
2. می گويند پيرزنی ده روز قبل از عيد نوروز برتابی می نشيند، هنگامی که در روز عرفه (قبل از عيد) بوی حلوای خيراتی برای مردگان به مشامش می رسد بی هوش می شود و از تاب بر زمين می افتد، اگر پيرزن داخل آب بيفتد ايام عيد هوا بارانی می شود اگر روی خاک بيفتد هوا پرگرد و غبار و اگر برروی سنگ های کوه بيفتد هوا آفتابی خواهد شد.
3. می گويند مرغ حق (جغد) روز از صحرا و دشت يک دانه گندم حرام می خورد و روی گلويش می ماند به همين دليل شب خود را با سر از شاخه ای آويزان می کند و حق حق سر می دهد و از خدا می خواهد او را ببخشد تا اين که سحرگاه آن گندم به شکل قطره خونی از گلويش خارج می شود و بدين ترتيب مرغ حق از حرام پاک می شود و خاموش می گردد.
4. می گويند اگر هنگام خارج کردن کفش ها از پا، ناخودآگاه کفش ها روی هم بيفتند شخص به زيارت يکی از اماکان متبرکه نايل می شود.
5. اگر کسی مرده ای را خواب ببيند و بتواند انگشت کوچک مرده را بگيرد هر سؤالی از او بپرسد حتماً جواب صحيح خواهد شنيد.
اشعار محلی
1. بوره و آمره اسا که باهاره بوده ويت نگنه آقادک َ پاره
بوره کی ذنه يا سوا اک وخد کی اتی کی اچّو کی مندگاره
معنی :
به آمره بيا اکنون که بهار است
بيا و ماجرای سال گذشته را فراموش کن
بيا چون کسی نمی داند تا فردا همين موقع
چه کسی می آيد چه کسی می رود و چه کسی ماندگار خواهد بود
2. بَشم ُ واشم جه ی ُ عالم و برشم بشم چه چين و ماچين دورتر شم
بگيرم راه ی ُ کوه و بيابن جه ی دنياو اُ دنيا و برشُم
معنی :
بروم تا از اين عالم بيرون بروم بروم از چين و ماچين هم دورتر بروم
راه اين کوه و بيابان را بگيرم و از اين دنيا و آن دنيا بيرون بروم
3. اگه قسمتم ی جوره بنوسه قلم و کاغذش د آوّ خيسه
معنی :
اگر بخواهد قسمت مرا اين گونه بنويسد الهی و قلم و کاغذ خيس بخورد
4. شوال ادا شرمندی ام چه رو خدا درمندی ام
هر کی دستم بگيره خدا دستش بگيره
معنی :
ماه شوال می گويد شرمنده ام و در برابر خداوند در مانده ام
هر کس کمکم کند (روزه بگيرد) ان شاء اللّه خداوند کمکش کند
مکتب و مدرسه
همانند ديگر نواحی ايران ، در آمره هم ، قبل از تأسيس مدرسه به شکل نوين و امروزی ، تحصيل در مکتب رايج بوده است . مکتب داران با آموزش جز سی ام قرآن (عم جزء) کار خود را آغاز می کردند؛ سپس علاقمندان می توانستند با خواندن نصاب و گلستان و کتاب جوهری و کتب مختصر صرف و نحو عربی ، آموخته های خود را تکميل کنند و «ملاّ»شوند. کهن سالان آمره مکتب و مدرسه را «ملايی » و دانش آموختگان آن را «ملاّ» می ناميدند. اساسی ترين ابزار آموزش مکتب خانه ها، لوح و قلم و چوب و فلک بوده که هر دو لازمه آموزش بوده اند.
دقيقاً مشخص نيست مکتب های آمره از چه زمانی کار خود را آغاز نموده اند اما مطابق آن چه در ذهن معمرّين مانده آخرين مکتب داران آمره عبارتنداز: کربلايی جبيب الله غفاريان معروف به ملا حبيب اللّه ، حاج شيخ علی ، محمد آقارحيم و حاج امير انيسی . مسلم اين است که در هر دوره حداقل بيش از دو مکتب امر آموزش را در آمره به عهده داشته اند و حروف ابجد را به کودکان آموختهاند.
مدرسه به شکل نوين آن در سال 1326 هجری شمسی با يک کلاس و هشتاد دانش آموز در منزل يکی از اهالی کارخود را شروع نمود تا به پنج کلاس رسيد، اوج فعاليت مدرسه آمره به دو دهه چهل و پنجاه مربوط می شود که تعداددانش آموزان آن به صد و پنجاه نفر می رسيده است .
در خلال سال های پايانی دهه شصت مدرسه راهنمايی آمره هم تشکيل شد که به دليل مهاجرت بی رويه دو سه سالی بيشتر نپاييد و حتی مدرسه ابتدايی آن در سال 1376 هجری شمسی برای هميشه تعطيل شد و بدين ترتيب چراغ نيم قرن مدرسه داری و چندين مکتب داری به خاموشی گراييد.
معرفی يکی از مشاهير
حاج شيخ حسن علی پيشوا
حاج شيخ حسن علی پيشوا فرزند مرحوم آقا شيخ محمد فرزند مرحوم شيخ علی اکبر فرزند مرحوم شيخ محمد حسين پيشوا در چهاردهم شوال سال 1301 هجری شمسی 1338 هجری قمری در آمره چشم به جهان گشود.
ايشان از سال 1321 ش تحصيلات خود را در قم نزد علمای اعلام حضرات آيات سلطان ، حاج ميرزا عباس مستقيم ،خارج را نزد آيات عظام فيض ، آقای حجت ، آيت اللّه بروجردی ، آيت اللّه گلپايگانی و حضرت امام خمينی گذراند و پس از تکميل دروس حوزوی به مدت سی و دو سال در حوزه علميه تويسرکان فقه و اصول و سطوح مختلف کفايه و رساله و مکاسب و شرح لمعه و معالم را تدريس نمود و بيش از 40 شاگرد عالی تربيت نمود که همگی اهل علم وتقوا بودند. پس از بازگشت به قم با آقايان اشراقی ، شيخ اصفهانی ، يکی از طباطبايی ها، جليل کرمانشاهی و سيد محسن همدانی هم مباحثه بودند.
پيشرفت ايشان در علوم به حدی بود که هر دو هفته يک بار مباحث خود را تغيير می داد و گاه آن چنان در مطالعه افراط می نمود که آيت اللّه صدر ايشان را به استراحت دعوت می نمودند.
در دهه های پايانی عمر پر برکتشان در بيت حضرت آيت اللّه گلپايگانی و سپس حضرت آيت اللّه صافی و حضرت آيت اللّه شيرازی به استفتائات پاسخ می دادند و آن چنان حضور ذهن داشتند که همگان را به تعجب وامی داشتند.
از ايشان حواشی پراکنده ای در ابواب مختلف فقه باقی مانده که به چاپ نرسيده است . سرانجام روح بلند اين عالم جليل القدر پس از يک تلاش بی وقفه و خدمات بی دريغ به ويژه به اهالی آمره در تابستان سال 1381 ش در جوار حق آرميد.
«آپول » يکی از بازی های محلی
آپول با پنج عدد سنگريزه اجرا می شود و می تواند دو يا چند نفره باشد و معمولاً به دو شکل انجام می گيرد:
کليات بازی : ابتدا پنج عدد ريگ گرد و متناسب انتخاب می کنند و هر يک از افراد برای تعيين نوبت بازی «بار» می آورد يعنی ريگ ها را در مشت می گيرد، آن ها را کمی به بالا پرتاب می کند، پشت دست خود را زير ريگ ها نگاه می دارد؛ هر فردی که بتواند ريگ های بيشتری را بر پشت دست خود حفظ کند برای شروع بازی در اولويت قرار دارد.
امتياز هر سنگ معادل 100 تعيين می شود؛ بنابراين مجموع امتيازات بازی در هر دوره 500 امتياز است ، در ابتدای بازی سقف امتياز بازی را برای اعلام فرد برنده قراردادی می نمايند، مثلاً می گويند هر کس زودتر از بقيه به امتياز2000 برسد برنده می شود، سپس بازی به نوبت شروع می شود، در هر مرحله از بازی که هر يک از افراد نتوانند قانون بازی را مبنی بر نگه داشتن ريگ ها بر پشت دست ، يا گرفتن ريگ ها از هوا رعايت نمايند از دور بازی خارج می شوند ونوبت بازی به نفر بعد واگذار می شود. الف . آپول نوع اول
در اين نوع، فرد آغازگر ريگ ها را در مشت خود می گيرد و بازی را پا (يی وه ) شروع می کند يعنی ريگ ها را روی زمين می ريزد و به ترتيب يکی يکی آن ها را از روی زمين برمی دارد، به هوا پرتاب می کند، در فرصت ِ بازگشت ِ ريگ پرتاب شده ، ريگی ديگر از زمين برمی دارد و به هوا پرتاب می کند و ريگ های برگشتی را در دست ديگر خود نگه می دارد تا همه ريگ ها را جمع کند. سپس ريگ ها را دوباره در مشت خود جمع می کند و روی زمين می ريزد و آن را دو به دو از زمين برمی دارد. به اين مرحله «دو وه » می گويند، در مرحله «سه وه » ابتدا سه ريگ و سپس يک ريگ باقيمانده را برمی دارد، در مرحله «چار وه » هر چهار ريگ را با همديگر از زمين برمی دارد و فقط يکی از آن ها را که قبلاً به هوا پرتاب کرده می گيرد.
در مرحله بعد که «موچّک » نام دارد، يکی از ريگ ها را به هوا پرتاب می کند، نوک انگشت سبابه دست راست را بر زمين می نهد صدايی بوسه مانند توليد می کند و ريگ را می گيرد.
در آخرين مرحله «بار» می آورد تا امتيازش مشخص شود. يعنی هر پنج ريگ را در مشت می گيرد به هوا پرتاب می کند،پشت دست خود را زير آن ها قرار می دهد، به ازای هر ريگی که بر پشت دست بماند 100 امتياز می گيرد و به همين ترتيب بازی ادامه می يابد تا در يکی از مراحل به دليل ناموفق بودن از دور بازی خارج شود و ادامه بازی به نفر بعد واگذار شود. هر يک از افراد که زودتر از بقيه بتواند به امتياز موردنظر برسد برنده اعلام می شود. ب . آپوّل نوع دوم
اين نوع آپوّل با دو ريگ ، در پنج مرحله اجرا می شود و در خلال بازی اشعاری متناسب با هر مرحله خوانده می شود؛ مراحل بازی عبارتند از:
1. هر بازيگر ابتدا شش مرتبه هر دو ريگ را به بالا پرتاب می کند. تا ريگ ها برگردد دست خود را به زمين می کوبد و قبل از اين که ريگ ها به زمين برسد آن ها را می گيرد، هر مرتبه متناسب با شماره بازی می گويد: اجه هر بگيريم ، جه دو بگيريم ، جه سه بگيرم ...
يعنی : اولين بار بگيرم ، دومين مرتبه را بگيرم ، سومين را بگيرم ...
2. در اين مرحله هر دو ريگ را در مشت می گيرد يکی را به بالا پرتا می کند، ديگری را روی زمين می گذارد (هم زمان )ريگی را که از بالا آمده می گيرد روی زمين می گذارد و ريگ روی زمين رابه هوا پرتا می کند، اين کار را تا پنجاه مرتبه تکرار می کند و به ترتيب می خواند: از يی بمی ، از دو بمی ، از می سربمی و... يعنی :
من و يک آمديم ، من و دو آمديم ، من و سه آمديم و...
3. مرحله سوم «کرگَک » نام دارد، در اين مرحله هر دو ريگ را در دست می گيرد، يکی را به بالا پرتاب می کند، در حالی که ريگ دوم را در دست دارد دوبار دست خود را بر زمين می کند، و بلافاصله ريگ را که به بالا پرتاب کرده بود می گيرد، ريگ داخل شصت را روی زمين می گذارد و برای بار دوم ريگ را به هوا پرتاب می کند و همان عمل قبل راانجام می دهد، اين کار ده مرتبه تکرار می شود و برای هر شماره می خوانند:
کرگکم وايک ، کرگکم وادو، کرگکم واسه و... يعنی : مرغک من برای يک ، مرغک من برای دو، مرغک من برای سه و...
4. اين مرحله «وليا vaalia» نام دارد، در اين مرحله فرد، سه ريگ را در مشت خود نگه می دارد يکی از آن ها را به بالاپرتاب می کند، يک را در دست نگه می دارد و بومی را روی زمين می گذارد، اين عمل ده بار تکرار می شود و هر بار به شکل چرخشی جای ريگ ها عوض می شود و بازيگر به ترتيب می خواند:
وليا «vaalia» يی ليا «yeylia»دوليا « doliya »سه ليا... يعنی له شد، يک بار شد، دوباره شد، سه مرتبه شد و...
5. مرحله پنجم «وجهvejja » نام دارد و با سه ريگ به ترتيب زير اجرا می شود: فرد ابتدا به اندازه يک وجب ِ باز اندازه می گيرد، دو عدد ريگ را در طرفين وجب خود قرار می دهد و ريگ سوم را در دست می گيرد و آن را دوبار به بالا پرتاب می کند و کف دست خود را در فاصله تعيين شده بين دو ريگ می کوبد و بار سوم هر دو ريگ را از زمين برمی دارد، سپس دو وجب فاصله تعيين می کند و همان عمل را تکرار می کند و هنگام اجرای بازی می خواند:
وِجِنّی ، وِجِنّی ، بی قضا يعنی : الهی وجبم (در مرحله وجب ) بی قضا باشم و ناموفق نباشم .
همان طور که گفته شد در هر يک از مراحل بازی که فرد نتواند کار خود را با موفقيت انجام دهد از دور بازی خارج می شود و بايد ادامه بازی را به نفر بعد واگذار نمايد و دور بعد که نوبت به او رسيد، بايد بازی را از همان مرحله ای ادامه دهد که قبلاً ناموفق مانده بود. فردی که زودتر بتواند مراحل مذکور را با موفقيت طی کند برنده بازی اعلام می شود.
صنايع دستی و سنتی
1. رنگرزی
مهم ترين صنعت سنتی آمره رنگرزی است . تا حدود نيم قرن قبل کارگاه های رنگ کاملاً فعال بودند و تقريباً تمام خانواده های آمره به نوعی با اين صنعت درگير بودند، هنوز هم بقايای خمره ها و ظروف مسی رنگرزی در بسياری از منازل آمره ديده می شود.
عبداللّه مستوفی مؤلف کتاب شرح زندگانی من در سال 1310 ق ضمن عبور از آمره می نويسد: «... رعیّت ها به استقبال ما آمدند و قربانی کشتند، رعيت ها دست هايی را که از رنگرزی کبود شده بود از آستين عباها بيرون آورده با کمال ادب ايستاده بودند. رنگرزی آمره در عراق و بروجرد و حتی کردستان و کرمانشاه معروف بود. شلوار مردانه دهاتی ها که از کرباس و متقال می دوختند بايد رنگ نيلی قريب به سياهی داشته باشد در آب آمره خاصيتی تشخيص داده بودند که اين رنگ را به خوبی به عمل می آورد و در پارچه ثابت نگه می دارد اين بود که اهالی رنگرزی می پذيرفتند و انجام می دادند... و دست های همه اهالی تا قدری بالاتر از مرفق سياه بود...»
رنگرزان آمره اغلب مايه های رنگ خود را از مواد طبيعی مانند روناس و ريشه آن ، برگ و شاخه و پوست درختان وگياهان خاص و... تهيه می نمودند و آب خمره ها و ديگ های رنگ را با هيزم و چوب به نقطه جوش می رساندند، سپس نخ ، خامه قالی ، تار و پود قالی انواع پارچه و... را داخل آب جوش می ريختند و جوهر يا مايه رنگ را به اندازه مورد نياز که بيشتر بر اساس تجربه مقدار آن را تشخيص می دادند به آن می افزودند و با چوبی بلند که معمولاً در تمام خانه ها ديده می شد آن را خوب جابه جا می کردند که تمام قسمت های نخ يا پارچه يکنواخت رنگ بگيرد. پس از گذشت مدت زمان لازم، مواد را از خمره يا ديگ خارج می نمودند و در آبی که اغلب اوقات در جوی ميان روستا جاری بود می شستند و سپس برای خشک شدن، آن را بر ميخ هايی می آويختند که در کوچه ها و حياط خانه ها نصب شده بود به همين دليل اغلب آب های جاری رنگ های مختلفی داشت و سطح ديوار خانه ها و کوچه ها به رنگ های گوناگون می آمد.
پس از ورود رنگ ها و جوهرهای شيميايی به بازار آخرين نسل رنگرزان آمره نيز به استفاده از آن ها روی آوردند و پس ازورود نخ ها و پارچه ها و خامه های رنگ شده ، به تدريج ، رنگرزان هم اشتياق خود را به رنگرزی از دست دادند، چون ازنظر اقتصادی هم مقرون به صرفه نبود و بدين ترتيب يکی از صنايع سنتی که چندين قرن خانواده های متعددی را به خود مشغول کرده بود و آوازه آن تا مرز همدان و بروجرد و کرمانشاه هم رفته بود برای هميشه به طاق نيسان سپرده شد، بعدها بعضی خانواده ها خمره ها را شکستند تا فضای بيشتری برای نوسازی منازل خود داشته باشند، برخی آن ها را با خاک و سنگ پر کردند تا اتاق های جديدی روی آن ها بنا کنند و عده ای هم از آن ها به عنوان مخزن غلات به ويژه گندم و جو هنوز هم استفاده می نمايند.
2. قالی بافی
يکی از اشتغالات دايمی و ضروری زنان و دختران آمره قالی و قاليچه بافی بوده و هست . تا قبل از دهه چهل هجری شمسی زنان آمره تنها قادر به بافتن قالی های ضخيم و کم ظرافتی بودند که خرسک نام داشت . اين قالی ها در مدت زمان کمتری بافته می شود و بسيار ارزان به فروش می رسيد و در اندازه های گوناگون از جمله 2×1، 3×1، 3×2 با عنوان قالی بالا، قالی کناره يا کنار فرش ، قالی ذرع و نيم و قالی ميان فرش شناخته می شد. پس از دهه چهل با ورود نقشه های جديد تحولی در صنعت قالی بافی آمره رخ داد، بدين شکل که قالی نخ فرنگ رواج يافت . مسن ترها هرگز بافتن آن رانياموختند اما دختران جوان آمره با بافتن آن آشنا شدند. بافت اين فرش که ظرافت بيشتری داشت و به ثمر نشستن آن هم مدت زمان بيشتری طول می کشيد مورد استقبال خانواده ها قرار گرفت و کم کم جای فرش های سنتی را گرفت زيرا ازنظر اقتصادی هم سودآورتر بود.
در دهه شصت و هفتاد به دليل مهاجرت خانواده ها به شهرها و از رونق افتادن بازار فرش ديگر فرش بافی هم مثل ديگر صنايع دستی رو به فراموشی نهاده است. هم اکنون در خود روستا به جز چند خانوار آن هم بسيار با اکراه و اجبار ديگر دار قالی ای برپا نيست ، در حالی که سه دهه قبل کمتر خانه ای بود که در آن دار قالی ثابت يا متحرک وجود نداشته است . هم اکنون خانواده ها آموزش قالی بافی را به دختران خود ننگ می دانند؛ بلکه از يادآوری اين مطلب که زمانی خود قالی باف بوده اند نيز احساس حقارت می نمايند و حتی دخترانی که قبل از ازدواج در خانه قالی باف بوده اند، پس از ازدواج، قالی بافی را کسر شأن خود می دانند.
مهم ترين صنايع دستی و روستايی آمره تا چند دهه قبل عبارت بودند از:
نخ ريسی ، بافندگی جوراب و دستکش پشمی ، عبا دوزی ، خورجين دوزی و گليم بافی. نخ ريسی هم با چرخ های دستی انجام می گرفت و هم با دوک و پيله . بدين ترتيب که وقتی پشم ميش ها را می بريدند آن را تميز می شستند، سپس آن رامی ريسيدند و رنگ می زدند و يا به بازار فروش عرضه می نمودند و يا خود در قالی و گليم و... استفاده می نمودند.
جوراب و دسستکش را هم زنان می يافتند و هم مردان ، زنان تقريباً در تمام طول سال در اوقات فراغت بدان مشغول بودند و مردان بيشتر در فصل زمستان و سرما که کار کمتری داشتند بدين کار اشتغال داشتند. عبا و خورجين و گليم فقط کار زنان بود و با تذکر اين نکته که تنها زنان معدودی بودند که در اين سه مورد تخصص و مهارت داشته باشند.قابل ذکر است که تمامی اين صنايع هم اکنون کاملاً متروک است .
صنايع و مشاغل سنتی
مجموعه صنايع و مشاغل سنتی آمره همان حرفه هايی است که در تمام جوامع سنتی کشاورزی و دامداری ديده می شود. به طور کلی می توان درآمد اهالی را از چند شغل مشخص دانست و آن ها را طبقه بندی نمود که اهم آن عبارت است از:
1. کشاورزی
به دليل کوهستانی بودن منطقه و سنگلاخی بودن بخش وسيعی از اراضی ، فقط محصولات مصرفی ضروری از جمله گندم ، جو، لوبيا و نخود آن هم در حد مصرف خانواده کشت می شد، کشاورزی خرده مالکی ، کمبود آب کشاورزی ، مشکلات مراحل کاشت ، شخم زدن با چهارپايان ، برداشت با جمع آوری با دست ، کوبيدن با چان و خرمن کوب های سنتی ،فاصله داشتن دشت با منازل روستا و مشکلات حمل تا روستا، مشکلات جدا کردن دانه از کاه ، نظام ارباب ـ رعيتی و تقسيم محصول گاه تا سه يا چهار قسمت و... باعث شده بود که هيچ از کشاورزان با تکيه بر کشاورزی صرف نتوانند امرار معاش نمايند؛ به همين دليل اکثر اهالی علاوه بر کشاورزی به مشاغل جانبی ديگر از جمله دوره گردی ،چهار پاداری ، دامداری محدود، کارگری و... روی می آوردند.
نظام کشاورزی در آمره به اين ترتيب بود که معمولاً صاحبان زمين به دلايلی زمين خود را به رعيت ها می سپردند، به اين شکل که رعيت موظف بود زمين را شخم بزند، تخم بپاشد، آبياری کند، وجين نمايد، محصول را درو کند، و در پايان از محصول سهمی به عنوان حق العمل برداشت نمايد. اين سهم معمولا يک چهارم برای رعيت و سه چهارم برای ارباب (صاحب زمين )بود؛ امروز علاوه بر اين که رعايا نيمی از محصول را برمی دارند، تمام يا بخشی از کاه را هم برمی دارند. محصولات ديمی آمره هم از ديرباز به گندم و گاه جو محدود می شد. از زمانی که کشت با تراکتور رايج شده اراضی تحت کشت ديم بسيار توسعه يافته است به گونه ای که تقريباً جای خالی برای چرای گوسفندان يا... باقی نمانده است .
باغداری هم به دليل آب و هوای معتدل کوهستانی از قديم الايام در آمره رواج داشته است و عمده محصولات باغی را گردو، بادام ، انگور، زردآلو، گيلاس ، آلو، هلو و آلبالو تشکيل می دهد. باغداری هم به علت مهاجرت بی رويه از رونق و رسيدگی اصلی و لازم خارج شده است و به جز درختان گردو و بادام که به مراقبت کمتری نياز دارند و بيشتر کهن سال هم هستند بقيه درختان چندان مورد توجه نيستند. در يکی ـ دو دهه اخير احداث باغ هايی با روش جديد و محصولات مشتری پسند، باغداری آمره را از حالت سنتی خود خارج کرده و با حفر چاه آب و آبياری قطره ای و تحت فشار و مبارزه علمی با علف های هرز کاملاً شکل جديدی به خود گرفته است ، محصولات اين باغ ها اکثراً در شهرهای اطراف به ويژه در قم به فروش می رسد.
2. دامداری
با توجه به اين که کشاورزی به تنهايی قدر کفاف گذراندن زندگی را نمی کرد، هر خانواده ای معمولاً چند گوسفند هم نگهداری می نمود تا لبنيات ، پشم و گوشت و... خود را تأمين نمايد. گوسفندان از اواخر فروردين تا اواخر مهر در صحرابه چرا می روند و غروب دوباره به خانه صاحبانشان برگردانده می شوند. به دليل اين که هر خانواده تعداد محدودی گوسفند دارد، مجبور هستند گوسفندان را به نوبت ـ بر اساس تعداد گوسفند ـ به صحرا ببرند يا اين که چوپانی را اجير نمايند تا در قبال مزدی معين ، گوسفندان را به چرا ببرد.
گاوداری هم در گذشته بسيار رونق داشته و حتی گله های گاو را برای چرا به صحرا می برده اند، اما هم اکنون تقريباً گاوی در روستا نگهداری نمی شود. به هر حال گوسفندان در طول فصل سرما در طويله ها و اسطبل ها مراقبت می شوند، به همين دليل به جو و کاه و سبزه های فراوانی نياز دارند پس در هر خانه علاوه بر طويله و اسطبل ، انبار بزرگی برای ذخيره خوراک زمستانی دام ها وجود دارد.
3. صنعت آهنگری
به دليل نياز بسيار اهالی به داد و ستد و رفت و آمد به روستاها و شهرهای اطراف، يکی از مشاغل پر رونق ايام قديم چهارپاداری (چاواداری ) بوبو است . حضور چهارپاداران موجب می شد که وجود آهنگر برای نعل اسب ها و قاطرها والاغ ها، ساخت افسار و دهانه بسيار ضروری باشد. علاوه بر اين کشاورزان هم به داس و اره و شن کش و سوهان و چاقو و... نياز داشتند که به طور کامل نياز خود را از همين آهنگران محلی تأمين می نمودند. متأسفانه سال هاست که کوره های آهنگری برای هميشه خاموش شده است .
4. صنعت نجاری
در آمره خانواده های متعددی به شغل نجاری اشتغال داشتند و با لوازم بسيار ساده از جمله اره و تيشه و تبر و... در و پنجره و آخور و پارو و سينی و... می ساخته و نياز اهالی را برطرف می نموده اند.
5. چهارپاداری و دوره گردی
چهارپاداران با تعدادی اسب و الاغ و يابو معمولاً کالاهای مورد نياز روستاها را حمل نمودند و گاه خود جنسی را دريک محل می خريدند و به بازارهای ديگر منتقل می نمودند. برای مثال از ساوه جو و جارو و نمک را تا آشتيان و فراهان می بردند و از آن جا گندم و کاه و نفت را بالعکس جابه جا می نموده اند. پشم ، پوست ، خشکبار و غلات ، عمده کالاهای حمل و نقلی چاواداران بوده است . چهارپادارن معمولاً در طول مسير توقف می نموده اند و موجب رونق کاروان سرای بين راه می شدند، و چنان چه کسی نياز داشته، راهوار خود را تعويض می کرده يا خريد و فروش می نموده اند. دوره گردان هم معمولاً اجناس خود را روی چهارپايی می بستند و هر روز يا هفته در روستايی بساط می گستردند و کالای خود را برای فروش عرضه می نمودند.
6. عطاران و فروشندگان
اين گروه ، که اکثر با خرده فروشی امرار معاش می نموده اند، بخش بسيار کوچکی از جامعه را شامل می شدند. آن ها يا جنس خود را در برابر جنسی که نياز داشته اند می فروخته اند (معامله پاياپای ) و يا اين که اغلب نسيه می فروخته اند، زيرا در جامعه پول چندانی وجود نداشته و دامداران اغلب در مقابل شير و ماست و کره و پنير و روغن خريد می کردند و کشاورزان هم در برابر آرد و گندم و جو و غلات و يا وعده سرخرمن !
تاريخ و زبان قوم خلج
اشاره
در مناطقی از ايران ، مانند قم ،مرکزی ، چهارمحال بختياری ، و...مردمی زندگی می کنند که تحت عنوان «خلج » شناخته می شوند. تاکنون پژوهشی جدی و فراگير پيرامون خاستگاه ، اصل و نسب ، زبان ، معيشت ، تنوع ، کثرت و گستره جغرافيايی اين قوم ، و نقشی که در تحولات تاريخی ايران داشته اند، صورت نگرفته است ، و تقريبا اکثر قريب به اتفاق خلج ها نيز از پيشينه خود اطلاع دقيقی ندارند.
متن حاضر ترجمه مدخل خلج (Kaladj) از دايرة المعارف اسلام است که بخش تاريخی آن را ( C.E.Bosworth )ترک شناس شهير، و بخش مربوط به زبان خلج را ( G.Doerfer ) نگاشته است .
نگارش مدخل های دايرة المعارف برسيبل ايجاز است ، يعنی گنجاندن حداکثر مفاهيم و مضامين در حداقل کلمات وجملات . اما ملاحظه و پی گيری ارجاعات و منابع ، جهت دست يابی به اطلاعات بيشتر می تواند بسی سودمند باشد. در اين ترجمه ارجاعات از متن مقاله ، که سبک معمول دايرة المعارف است ، به انتهای مقاله منتقل گرديده است .
بعضی از ارجاعات اين مقاله ، به زبان فارسی نيز موجود ودر دسترس است . اين گونه ارجاعات با منابع فارسی مطابقت شده و مشخصات کامل کتاب نيز به آن اضافه گرديده و بقيه ارجاعات به همان صورتی است که نويسنده مقاله آورده است .
اميد اين که اين مقاله مقدمه ای باشد جهت مطالعه و تحقيق بيشتر راجع به اين قوم .
خلج ، قوم يا قبيله ای است ظاهراً از نژاد ترک ، که در ترکستان غربی و سپس طی دوره اسلامی قبل از مغول در افغانستان شرقی می زيسته است .
تاريخ
جفرافی دانان مسلمان قرون سوم و چهارم هجری (نهم و دهم ميلادی )، خلج ها را از قبايل ترک دانسته اند. از اين رو ابن خردادبه ، آن ها را در شمار قبايل ترک استپ های آسيای ميانه آورده است . به گفته او، منزلگاه های زمستانی آن ها درآن سوی سير دريا در ناحيه تالاس (TALAS) در مجاورت زمين های قرلق (Karluk) واقع بود، بلکه هم چنين آن ها «در اين سوی جيحون »، در سواحل جنوبی و غربی آن زندگی می کردند.
تناقضات نشان دهنده ابهامی است که تاريخچه خلج ها را در دوره ماقبل غزنوی در برگرفته است . علت العلل اين ابهام ، مشابهت حروف صامت خلج Kaladj، با نام Karluk = Khallukh است ، به ويژه اين که قرلق ها هم در ناحيه تالاس زندگی می کردند اما از همان ابتدا به نواحی جنوبی سرزمين های فرادست جيحون ، داخل طخارستان نفوذ کرده بودند. کاشغری در مقاله اش پيرامون ترکمن ها، می گويد که خلج ها در ابتدا شامل دو قبيله از قبايل بيست و چهار گانه ترکمن بودند اما از آن ها جدا شده و لذا ديگر جزو آنان محسوب نمی شدند و هم چنين او برای اين نام (خلج )، يک ريشه شناسی خيالی مطرح می کند، به اين صورت که ساير ترکمن ها به دو نفر از اجداد و قبيله خلج گفته اند قل اج (KalAdj)، «بايست ، عقب بمان !».
بنابراين در مورد ترک نژاد بودن خلج ها، ترديدهايی وجود دارد. مارکوارت خلج ها را با خولس هايی (?Khalas)(Ka.w.ls) که يک منبع سريانی قرن 6 ميلادی راجع به قبايل ترک بحث می کند، و نيز با خلياتا (Kholiatai)، که در گزارش زيمارخوس ، فرستاده سياسی بيزانس در نزد خاقان ترکان در سال 563 ميلادی ، ذکری از آن ها به ميان آمده است ،مرتبط می سازد. هم چنين او اظهار می دارد که خلج ها باقی مانده اتحاديه هفتاليان بودند. که در اين صورت محتمل است که خلج ها در اصل يک قبيله هندو ايرانی ، و شايد هم باقی مانده سکاهايی که بعداً ترک شدند، بوده اند. مؤيد اين نظريه اطلاعتی است که از خوارزمی ، دبير دستگاه سامانی در کتابش مفاتيح العلوم (اين کتاب اندکی بعد از سال 366ق 977. ميلادی تأليف شده است ) به دست می آيد که خلج ها و ترکان ِ گنجينه (بعداً در کوه های شمال مناطق فرادست جيحون ساکن شدند) از بقايای هفتاليان بودند.
اطلاعات روشنی که ما از موقعيت مکانی خلج ها در اختيار داريم ؛ صرفاً از نيمه دوم قرن 3 هجری . 9 ميلادی به اين طرف است . ابن اثير، در خبرش راجع به مرگ يعقوب بن ليث (265 هجری . 879 ميلادی ) آورده است که اميرصفاری در جريان فتوحاتش در شرق افغانستان ، به زنبيل يا حاکم محلی در زمين داور، حمله کرده و خلج ها (الخلخيهKhalasjiyya) ـ (Al و مردم زابلستان را تحت انقياد درآورده بود. اين مطلب را تاريخ سيستان ، با ذکر پيکارهای يعقوب عليه خلج ها و ترکان تأييد می کند. در قرن بعد، اصطخری نيز مکان خلج ها را زمين داور، و آن ها را مهاجرن قديمی به اين منطقه می داند و می گويد که آن ها گله دار بودند، و نيز آداب و رسوم ترکی ، وضعيت ظاهری و زبان خود را حفظ کرده بودند. حدود العالم خلج را رعايای گله داری در منطقه غزنه ـ زمين داور می داند، البته به صورت گروه های متفرقی در بلخ و طخارستان ، غرنه و بخش هايی از بُست .
سامانيان ، بر اين کوچ نشينان افغانستان شرقی نوعی حاکميت اعمال می کرد و اين به اواخر قرن 4 هجری . 10 ميلادی ،يعنی زمانی که سبکتگين سلسله غزنوی را بنيان نهاد، برمی گردد. نظام الملک در سياست نامه می گويد که سبکتگين در واقع روزی از سوی فرمانده خود، الپتگين ، جهت جمع آوری ماليات برای حکومت مرکزی سامانيان به نزد خلج ها و ترکمن ها فرستاده شده بود. مورخان عصر غزنوی ، عتبی و بيهقی ، بارها از خلج ها نام می برند و توضيح می دهند که چگونه سلطان محمود غزنوی آن ها را به اقتضای زمان ، به استخدام ارتش خود درآورد. اما پسرش ، سلطان مسعود،مجبور شد در سال 432 هجری . 1040 ميلادی ، لشکری را از غزنه برای تنبيه آنان اعزام کند. جالب است که عتبی در اين موقع بر آن است تا خلج ها را با افغان ها مربوط سازد، امری که شگفت آور هم به نظر نمی رسد زيرا خلج ها درهمسايگی نزديک به کانون قبيله ای افغانی ، در افغانستان شرقی می زيسته اند.
آشکار است که از اين موقع ، يک روند همگون سازی خلج ها با افغان های پيرامونشان شروع می شود، و به امری بسيارمحتمل ، اما اثبات نشده ، يعنی تحول ترکان خلج به پشتو زبانان غلزايی يا قبايل غلزايی افغان منجر می شود. (گرچه ممکن است منشأ و خاستگاه های نژادی آن ها در دوران قبل از اسلام اين گونه بوده باشد) مينورسکی مطلبی را ازجغرافيدان قرن 7 هجری . 13 ميلادی ، محمد بن نجيب بکران ، مولف جهان نامه نقل می کند مبنی بر اين که ترکان خلج از منطقه قرلق (ترکستان ) به زابلستان مهاجرت کرده بودند، اما در اين موقع قيافه ظاهری و زبان خود را با محيط جديدشان ، تطبيق داده بودند يعنی زبان اصلی اشان در حال تغيير و تحول بود. غوريان در لشکرکشی های خود از افراد قبيله خلج بهره می گرفتند و سلطان غياث الدين محمود موفق شد در سال 602ق/ 1206م با مساعدت خلج ها در فيروزکوه قدرت را به دست آورد.
طی سال های جنگ ميان خوارزمشاهيان و مغولان مهاجم (اوايل قرن 7 هجری . 13 ميلادی ) افراد خلج نقشی درجنگ های نامنظم افغانستان شرقی ، يعنی کابل و نواحی پيشاور بر عهده داشتند، بعضی از آن ها به سپاهيان مغول پيوستند، ديگران سعی داشتند تحت رهبری يک فرمانده خلج ، از جمله سيف الدين اغرق ، قدرت مستقلی را در دره رودخانه کابل برای خود دست و پا کنند. اين امر در واقع پايگاه قدرتی برای تحريکات خلج ها در هند شمالی تا بنگال گرديد؛ روندی که قبلاً توسط جانشينانشان يعنی مملوکان هند ادامه يافت . دسته های متنوع و ماجراجوی نظامی خلج ها بر دهلی و ملوا استيلا يافتند، اما تصور می شود اين خلج ها به لحاظ قومی از افغان ها باشند.
يورش مغول ترکيب ناهمگونی از اقوام در آسيای ميانی و دنيای ايرانی پديد آورد، به نظر می رسد موج فتوحات مغولان ، عناصر خلج را به سوی غرب کشانده باشد. در اين ايام محمود بن نجيب بکران ، اقامتگاه های خلج ها رانزديک باورد (Bawurd)يعنی ابيورد در حاشيه شمالی خراسان می داند که بدون شک آن ها طی دوره کشمکش ها غوريان و خوارزمشاهيان جهت محافظت از آن ايالت ، به آن جا آورده شدند. يک قبيله ازبک که نامش در آوانويسی روسی گلچی (Galaci) ضبط شده ، ممکن است ؛ حاکی از خاطره خلج ها در اين منطقه باشد که در آسيای مرکزی روسيه نيمه قرن 19 ميلادی ثبت گرديده است . از خلج ها در کرمان و فارس از اواخر دوره سلجوقی به اين طرف ، ذکری به ميان می آيد.
کوپرولو در مقاله اش راجع به خلج ها چندين روستا را در آذربايجان و آناطولی و حتی يک روستا را در کريمه نام می بردکه نام «خلج » را محفوظ نگه داشته اند. اما بهترين منطقه شناخته شده در غرب که خلج ها در آن سکونت دارند، محلی است در ايران غربی که هنوز هم تحت عنوان خلجستان شناخته می شود؛ منطقه ای کوهستانی که در جنوب غربی تهران ، در مسير همدان و در غرب ساوه واقع شده است و قسمت عمده شهرستان های اراک و ساوه در استان يا ايالت مرکزی را در برمی گيرد. نه تنها در اين منطقه ، بلکه هم چنين در نواحی مجاور واقع در ايالت بختياری از مناطق زاگرس مرکزی روستاهايی مشاهده می شود با نام هايی مانند خلج ، خلج آباد و غيره که حاکی از منزلگاه های قديمی تر اعضای قبيله خلج است . اين خلج ها ممکن است در دوره مغول يا حتی زودتر در اين نواحی مستقر شده باشند .چرا که ظفرنامه شرف الدين يزدی ، درباره کوچ نشينان خلج و عرب ساکن در اين منطقه صحبت می کند که در سال 806 هجری . 4 ـ1403 ميلادی به دربار تيمور فرا خوانده شدند. همين گويش ترکی باقی مانده خلج هاست که مينورسکی در سال 1906 ميلادی و 1917 ميلادی آن را ملاحظه کرده است .
زبان
زبان خلج ها را بايد دقيقاً جزو گروه خلجی زبان ها دانست ، چرا که زبان خلج همانند گروه زبان های جنوب غربی يا(اُغُزOghua ) يا (چُواش Chuvash ) و نظاير آن ، شاخه ای مستقل از خانواده زبان های ترکی است . افرادی با جمعيت حدوداً 20.000 نفر در 47 روستا که در فاصله 150 مايلی جنوب غربی تهران واقع شده اند به اين زبان سخن می گويند. از آن جا که تفاوت های زبانی از روستايی به روستای ديگر اندک است مجموع اين تفاوت ها (يعنی از دورترين نقاط ، تلخاب در شمال غربی منطقه خلج ها و ونارچ در جنوب شرقی ) نسبت به تفاوت های موجود بين زبان تاتارهای غازان و باشغر (Baskir) يا بين زبان ترکی عثمانی و آذری ، قابل توجه بيشتر است .
منورسکی اولين محققی بود که ، در سال 1940، زبان خلج ها را مورد مطالعه قرار داد. اندک زمانی پس از او، مقدّم ،محقق ايرانی ، هنگام تحقيق پيرامون لهجه های مرم اطراف آشتيان ، مطالعه مجملی هم راجع به خلج ها انجام داد. درسال 1968 نويسنده اين سطور خصوصيات ويژه خلج ها را در مقاله ای که مبتنی بر دو تحقيق قديمی تر بود، توصيف کرد. در سال 1968 و 1969 ميلادی دو سفر علمی به سرزمين خلج ها انجام گرفت که مطالب و اسناد قابل توجهی به دست آمده (59 نوار، واژه های مرکب از 60.000 لغت ، تعدادی متن و غيره )
زبان خلج ها از طريق استعمال لغات بسيار کهنه ، مشخص گرديده است . از اين رو حرف (d) در زبان آنان محفوظ مانده است (در ترکی قديمی Ayak به معنی «پا» است اين کلمه در ترکی عثمانی Agak و در زبان خلج به صورت Hasak تلفظ می شود).
چنان که اين زبان حرف (h) را نيز حفظ کرده است . زبان ترکی قديم حروف سه گانه صدادار (کوتاه ، بلند، مصوت مرکب ) و غيره را در بردارد حتی در صرف نيز بسياری ويژگی های قديم را نگه داشته است ؛ نظير حالت مفعول عنه در(da)، در وجه وصفی (gili) (= در ترکی قديمی igli). زبان خلج به ويژه در حوزه فرهنگ نويسی نيز دارای اهميت است ؛ تعدادی زيادی لغات مهجور در ترکی قديم وجود دارد، مانند gudghu به معنی «پرواز»، که صرفاً در زبان خلج ، و نه درهيچ زبان ترکی ديگری ، پايدار مانده است .
|